رایان رایان ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات رایان

روزت مبارکککک عزیز خاله ... دو ماهگیت هم مبارکککک

امروز عزیز خاله دو ماهه شد ... بردیمت مرکز و واکسن زدی به اندازه یه مورچه گریه کردی اما زود تو بغلم ساکت شدی ... مراقیتت هم عالی بوددددددد همه چی عالیییییییییی الان دیگه وقتی بهت میگم عزیز خاله ، رایان خاله ... تو میخندی ... امروز روز توست .... روزت مبارککککککککک عزیزکم این یک دستور است : باید از کودکی ات لذت ببری بعدا نوشت : دیروز دو ماهه شدی اما چون یه دونه از واکسن ها رو نداشتن ، امروز بردیمت مرکز من همه رو با هم تبریک گفتم ...
16 مهر 1392

اولین حموم توسط مامانی

دیروز مامانی تو رو خودش تنهایی برد حمام (: اینم عکس جامونده از 40 روزگی ... دوست دارم گل خاله ... دیگه وقتی باهت حرف میزنم عکس العمل نشون میذی *** از اونجایی که بیشتر پیش مامانی و بابایی هستی چهره و صدای اونا رو بهتر میشناسی ... مخصوصا بابایی ...   دوربین رو یادم رفته بود بردارم با موبایل گرفتم 6/25 ...
10 مهر 1392

بدون عنوان

                                                           اولین ماهگردت مبارک گل خاله ...
15 شهريور 1392

خاطره 3

خوب خاله جون حدود ساعت 7/5 بود که رسیدیم داخل اتاق ... بعد چند دقیقه پرستار اومد و گفت : " لباسای نی نی رو بیارین ... رفتم که لباسات رو بدم و بعد چند دقیقه تو اومدی و ما حسابی شاد شدیم پرستار تو رو گذاشت کنار مامانی و تو سریع شروع کردی به می می خوردن (: اینقدر خوب خوردی که ما حسابی کیف کردیم ...بعد هم من سجده شکر به جا آوردم و افطار کردم و بابایی تا 11 موندن و رفتن شب گذشت و گذشت و صبح شیرین خانوم دایی و زهره جون عمه اومدن پیشمون و دکتر دستور ترخیص مامانی رو داد ... خلاصه مامانی و اینا هم اومدن یه سر و رفتن تا خونه رو برای اومدن تو آماده کنن ... ساعت حدود 4 رسیدیم خونه و غرق شادی شدیم ... و روزها گذشت و گذشت تا بعد ده روزه گی تو اومدیم طبس ....
14 شهريور 1392

خاطره 2

خوب خاله جونم ... اونروز یعنی روز تولد تو وقتی مامانی و دختر خاله ها رو راهی خونه خاله فاطمه کردیم ، ما هم راهی بیمارستان شدیم حدودا یه ربع از 2 گذشته بود ... خیابونا خیلی شلوغ نبود و ما چند مین از 3 گذشته بود که رسیدیم بیمارستان ، بیمارستان نجمیه ...بلافاصله رفتیم بخش زایمان و تشکیل پرونده و کارهای قبل عمل ...عده زیادی مثل ما اونجا منتظر نی نی هاشون بودن ... خلاصه گفتن باید منتظر باشید نا دکتر بیاد ...خانم دکتر پرستنده چهر ... ساعت همینطور داشت کند و کند و کند تر میگذشت و تنها کاری که از من ساخته بود خوندن قران و دعا بود ... خلاصه مامانی رو صدا زدن و رفت داخل ... معاینه و پوشیدن لباس و ... من و بابایی نشستیم تا مامانی رو ببرن اتاق عمل ... ک...
7 شهريور 1392

خاطره 1

سلام عزیز خاله ... همونطور که بهت قول داده بودم اومدم تا خاطراتت رو هر چقدر که حافظه ام یاری کنه بنویسم ... خوب عزیزم من و سما جون و زهرا جون چند روز قبل از تولدت اومدیم پیشت هنوز در انتظار دیدن تو بودیم درست 13 /5 ... مامانیت اون روز فشارش بالا بود و من نگران این وضعیت بودم که خدا رو شکر تا آخر شب بهتر شد ... 5/14 : خونه بودیم تا مامانی آماده بشه واسه رفتن به بیمارستان ، ساکت رو چک کردم ، وسایلت رو دوباره مرور کردم تا چیزی جا نمونه و به مامانی گفتم که زود بخوابه تا فردا سرحال و شاداب تو بیای تو بغلش ... 5/15 : روز موعود : خوب علیرغم اصرار مامانی به زایمان ظبیعی ، به خاطر اینکه دائم پوزیشن تو کوچمول خاله تغییر میکرد و به خاطر وضعیت فیزیک...
5 شهريور 1392