خاطره 3
خوب خاله جون حدود ساعت 7/5 بود که رسیدیم داخل اتاق ... بعد چند دقیقه پرستار اومد و گفت : " لباسای نی نی رو بیارین ... رفتم که لباسات رو بدم و بعد چند دقیقه تو اومدی و ما حسابی شاد شدیم پرستار تو رو گذاشت کنار مامانی و تو سریع شروع کردی به می می خوردن (: اینقدر خوب خوردی که ما حسابی کیف کردیم ...بعد هم من سجده شکر به جا آوردم و افطار کردم و بابایی تا 11 موندن و رفتن شب گذشت و گذشت و صبح شیرین خانوم دایی و زهره جون عمه اومدن پیشمون و دکتر دستور ترخیص مامانی رو داد ... خلاصه مامانی و اینا هم اومدن یه سر و رفتن تا خونه رو برای اومدن تو آماده کنن ... ساعت حدود 4 رسیدیم خونه و غرق شادی شدیم ... و روزها گذشت و گذشت تا بعد ده روزه گی تو اومدیم طبس ... و جالب اینکه تو رکورد افتادن ناف رو تو فامیل پیدا کردی ... در 17 روزه گی افتاد ... اووووووووو
تا حالا 3 مرتبه بردمت حمام امروز 29 امین روز تولدت هستش و فردا تو گل من یه ماهه میشی