رایان رایان ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات رایان

خاطره 2

1392/6/7 10:56
نویسنده : محبوبه
473 بازدید
اشتراک گذاری

خوب خاله جونم ... اونروز یعنی روز تولد تو وقتی مامانی و دختر خاله ها رو راهی خونه خاله فاطمه کردیم ، ما هم راهی بیمارستان شدیم حدودا یه ربع از 2 گذشته بود ... خیابونا خیلی شلوغ نبود و ما چند مین از 3 گذشته بود که رسیدیم بیمارستان ، بیمارستان نجمیه ...بلافاصله رفتیم بخش زایمان و تشکیل پرونده و کارهای قبل عمل ...عده زیادی مثل ما اونجا منتظر نی نی هاشون بودن ... خلاصه گفتن باید منتظر باشید نا دکتر بیاد ...خانم دکتر پرستنده چهر ... ساعت همینطور داشت کند و کند و کند تر میگذشت و تنها کاری که از من ساخته بود خوندن قران و دعا بود ... خلاصه مامانی رو صدا زدن و رفت داخل ... معاینه و پوشیدن لباس و ... من و بابایی نشستیم تا مامانی رو ببرن اتاق عمل ... که یهو درب آسانسور باز شد و یه آقایی با هیبت برادران ح ز ب ا... !!! وارد سالن شد و گفت خانم ها همه بیرون فقط همسران بمونن ... عده ای اعتراض کردن و عده ای هم مثل من سرشون رو پایین انداختن و رفتیم طبقه هم کف ... اونجا بود که اینجانب ترکیدم و هر چی تونستم نثار برادران کردم ... که موندن یه خانم خیلی واجب تر از موندن حتی پدر نوزاد هست ... و همه به طریقی خودشون رو رسوندن به اتاق عمل و من کماکان نشستم و با خشم به برادر نگاه کردم ... بابایی زتگ زدن که مامان داره میره اتاق عمل و من عصبانی از رفتار برادران !!! ... رفتم جلو و گفتم کاش عرضه میداشتین جلو همه وامیستادین نه اینکه هر کس به طریقی از زیر دستتون رد بشه ... که بعد چند مین اومد و گفت ... همه که رفتن شما هم برید !!!...

خلاصه من که رسیدم مامانی و شما رفته بودین داخل و من در آخرین لحظات نتونستم ببوسمت ... نشستیم در انتظار عده ای روی صندلی های نه چندان زیاد و عده ای روی زمین و پله ها و...بابایی با فیلم بردار هماهنگ کردن و ما منتظر خبر ... اون دقایق گرچه همه مثل هم بودیم اما من احساس غربت عجیبی میکردم از شدت بغض توان حرف زدن نداشتم ... فقط یاد خدا بود که آرومم میکرد ...تو اون مدت همه احوال تو مامانی رو می پرسیدن از طبس از خونه خاله فاطمه که خدا خیرشون بده که اون روز خیالم از بابت دختر خاله ها و مامانی راحت بود و...

تا درب اتاق باز میشد همه با هم بلند میشدن تا ببینن اسم نوزاد شون رو صدا میکنه یا نه ... آروم آروم چهره ها پر از شوق و خنده میشد تا اینکه درب باز شد و ... نوزاد آقای زرگریان مقدم ... و من غرق در شادی شدم ، وجود پر از معنای تو در ساعت 25و6 دقیقه عصر 15 ام مردادماه زمینی شد و من فقط اشک میریختم و به اولین نفری که زنگ زدم بابایی بودن و بعد دایی ، خاله و همه ...

اینم لحظه اعلام زمینی شدن تو

به خاطر تعویض شیفت ، کلی طول کشید تا تونستیم تو رو ببینیم و اینجا اولین نگاه من به فرشته خودم

خلاصه بعدش مامانی رو آوردن و ما رفایم طبقه 4 چون مامانی راحت باشه اتاق VIP گرفتیم و ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مرجان مامان پريساجون
13 شهریور 92 8:57
مباركهههههههه خاله شدنتون...ايشاله 120ساله شه