رایان رایان ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات رایان

خاطره 1

1392/6/5 14:24
نویسنده : محبوبه
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز خاله ... همونطور که بهت قول داده بودم اومدم تا خاطراتت رو هر چقدر که حافظه ام یاری کنه بنویسم ... خوب عزیزم من و سما جون و زهرا جون چند روز قبل از تولدت اومدیم پیشت هنوز در انتظار دیدن تو بودیم درست 13 /5 ... مامانیت اون روز فشارش بالا بود و من نگران این وضعیت بودم که خدا رو شکر تا آخر شب بهتر شد ...

5/14 : خونه بودیم تا مامانی آماده بشه واسه رفتن به بیمارستان ، ساکت رو چک کردم ، وسایلت رو دوباره مرور کردم تا چیزی جا نمونه و به مامانی گفتم که زود بخوابه تا فردا سرحال و شاداب تو بیای تو بغلش ...

5/15 : روز موعود : خوب علیرغم اصرار مامانی به زایمان ظبیعی ، به خاطر اینکه دائم پوزیشن تو کوچمول خاله تغییر میکرد و به خاطر وضعیت فیزیکی بدن مامانی ، دکتر مامانی توصیه کرد مامانی سزارین بشه ساعت 10 ، 11 صبح بود که مامانی گفت حرکاتت رو احساس نمیکنه ، کمی نگران شدیم ، به عمو جلال و خاله مریم زنگ زدیم که پیشنهاد دادن مامانی آب قند بخوره و تعداد حرکاتت رو بشموریم که خدا رو شکر خوب بود اونروز برق قطع بود و آسانسور از کار افتاده بود و من صلاح ندونستم که خاله جون این همه راه از پله بالا و پایین بره ... خلاصه قرار بود ساعت 3/5 بیمارستان نجمیه باشیم ... خاله فاطمه زنگ زدن و گفتن مامان بزرگ و سما و زهرا برن اونجا و من هم مامان بزرگ رو راضی مردم که اونجا باشن خیال ما هم راحتتره ...هنوز ماه رمضون تموم نشده بود و ما روزه بودیم ... هوا اونروز خیلی گرم بود ... ساعت یکم از 2 گذشته بود که بابایی ات واسه اونا آژانس گرفتن و رفتن خونه خاله ... و من و مامانی و بابایی ات راهی بیمارستان ... هر چی به بیمارستان نزدیکتر میشدیم شور و شوق من واسه دیدن تو بیشتر میشد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)