خاطره 1
سلام عزیز خاله ... همونطور که بهت قول داده بودم اومدم تا خاطراتت رو هر چقدر که حافظه ام یاری کنه بنویسم ... خوب عزیزم من و سما جون و زهرا جون چند روز قبل از تولدت اومدیم پیشت هنوز در انتظار دیدن تو بودیم درست 13 /5 ... مامانیت اون روز فشارش بالا بود و من نگران این وضعیت بودم که خدا رو شکر تا آخر شب بهتر شد ...
5/14 : خونه بودیم تا مامانی آماده بشه واسه رفتن به بیمارستان ، ساکت رو چک کردم ، وسایلت رو دوباره مرور کردم تا چیزی جا نمونه و به مامانی گفتم که زود بخوابه تا فردا سرحال و شاداب تو بیای تو بغلش ...
5/15 : روز موعود : خوب علیرغم اصرار مامانی به زایمان ظبیعی ، به خاطر اینکه دائم پوزیشن تو کوچمول خاله تغییر میکرد و به خاطر وضعیت فیزیکی بدن مامانی ، دکتر مامانی توصیه کرد مامانی سزارین بشه ساعت 10 ، 11 صبح بود که مامانی گفت حرکاتت رو احساس نمیکنه ، کمی نگران شدیم ، به عمو جلال و خاله مریم زنگ زدیم که پیشنهاد دادن مامانی آب قند بخوره و تعداد حرکاتت رو بشموریم که خدا رو شکر خوب بود اونروز برق قطع بود و آسانسور از کار افتاده بود و من صلاح ندونستم که خاله جون این همه راه از پله بالا و پایین بره ... خلاصه قرار بود ساعت 3/5 بیمارستان نجمیه باشیم ... خاله فاطمه زنگ زدن و گفتن مامان بزرگ و سما و زهرا برن اونجا و من هم مامان بزرگ رو راضی مردم که اونجا باشن خیال ما هم راحتتره ...هنوز ماه رمضون تموم نشده بود و ما روزه بودیم ... هوا اونروز خیلی گرم بود ... ساعت یکم از 2 گذشته بود که بابایی ات واسه اونا آژانس گرفتن و رفتن خونه خاله ... و من و مامانی و بابایی ات راهی بیمارستان ... هر چی به بیمارستان نزدیکتر میشدیم شور و شوق من واسه دیدن تو بیشتر میشد ...