رایان رایان ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات رایان

بدون عنوان

                                                           اولین ماهگردت مبارک گل خاله ...
15 شهريور 1392

خاطره 3

خوب خاله جون حدود ساعت 7/5 بود که رسیدیم داخل اتاق ... بعد چند دقیقه پرستار اومد و گفت : " لباسای نی نی رو بیارین ... رفتم که لباسات رو بدم و بعد چند دقیقه تو اومدی و ما حسابی شاد شدیم پرستار تو رو گذاشت کنار مامانی و تو سریع شروع کردی به می می خوردن (: اینقدر خوب خوردی که ما حسابی کیف کردیم ...بعد هم من سجده شکر به جا آوردم و افطار کردم و بابایی تا 11 موندن و رفتن شب گذشت و گذشت و صبح شیرین خانوم دایی و زهره جون عمه اومدن پیشمون و دکتر دستور ترخیص مامانی رو داد ... خلاصه مامانی و اینا هم اومدن یه سر و رفتن تا خونه رو برای اومدن تو آماده کنن ... ساعت حدود 4 رسیدیم خونه و غرق شادی شدیم ... و روزها گذشت و گذشت تا بعد ده روزه گی تو اومدیم طبس ....
14 شهريور 1392

خاطره 2

خوب خاله جونم ... اونروز یعنی روز تولد تو وقتی مامانی و دختر خاله ها رو راهی خونه خاله فاطمه کردیم ، ما هم راهی بیمارستان شدیم حدودا یه ربع از 2 گذشته بود ... خیابونا خیلی شلوغ نبود و ما چند مین از 3 گذشته بود که رسیدیم بیمارستان ، بیمارستان نجمیه ...بلافاصله رفتیم بخش زایمان و تشکیل پرونده و کارهای قبل عمل ...عده زیادی مثل ما اونجا منتظر نی نی هاشون بودن ... خلاصه گفتن باید منتظر باشید نا دکتر بیاد ...خانم دکتر پرستنده چهر ... ساعت همینطور داشت کند و کند و کند تر میگذشت و تنها کاری که از من ساخته بود خوندن قران و دعا بود ... خلاصه مامانی رو صدا زدن و رفت داخل ... معاینه و پوشیدن لباس و ... من و بابایی نشستیم تا مامانی رو ببرن اتاق عمل ... ک...
7 شهريور 1392

خاطره 1

سلام عزیز خاله ... همونطور که بهت قول داده بودم اومدم تا خاطراتت رو هر چقدر که حافظه ام یاری کنه بنویسم ... خوب عزیزم من و سما جون و زهرا جون چند روز قبل از تولدت اومدیم پیشت هنوز در انتظار دیدن تو بودیم درست 13 /5 ... مامانیت اون روز فشارش بالا بود و من نگران این وضعیت بودم که خدا رو شکر تا آخر شب بهتر شد ... 5/14 : خونه بودیم تا مامانی آماده بشه واسه رفتن به بیمارستان ، ساکت رو چک کردم ، وسایلت رو دوباره مرور کردم تا چیزی جا نمونه و به مامانی گفتم که زود بخوابه تا فردا سرحال و شاداب تو بیای تو بغلش ... 5/15 : روز موعود : خوب علیرغم اصرار مامانی به زایمان ظبیعی ، به خاطر اینکه دائم پوزیشن تو کوچمول خاله تغییر میکرد و به خاطر وضعیت فیزیک...
5 شهريور 1392

14 امین روز ...

سلام گل خاله ... امروز 14 روز از اومدنت گذشت کلی درگیر شما بودیم ... امروز بردیمت با عمو جلال مرکز واسه تست مجدد تیروئید که کلی گریه کردی ... امان از دست بعضی پرسنل بی وجدان اینقدر کف پاتو سوراخ سوراخ کرده بود که اینجا نمی تونست یه جای خالی پیدا کنه ... ): فدات بشم که کلی گریه کردی قد و وزنت هم خوب بود خدا رو شکر وزن :  3،500 قد : 53 دور سر : 36.5 فدات بشم که هنوز نافت نیافتاده منتظریم تا ببریمت حمام عزیز خاله ... سر فرصت خاطرات تولدت رو مینویسم عزیزم
30 مرداد 1392

چهارمین روز ...

سلام کوچول من  امروز چهارمین روز ورودت به این دنیای خاکی بود ... دوستت دارم عزیزم ... اولین سکسکه زندگیت رو امروز صبح که واسه تغذیه بیدار شدی زدی ... این جند روز من شبا پیش تو و مامانی میخوابم تا مامان جون راحت بتونه به شما برسه ... وقتی بغلت میکنم احساس زیبایی دارم احساسی که قابل توصیف شدن نیست ... فدات بشم عزیزم ... به مرور خاطرات چهار روز اول تولدت رو هم مینویسم واست و همچنین عکسهای هر روز رو ...  عاشقتم از همین الان تا همیشه خونچول خاله ...
19 مرداد 1392