رایان رایان ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات رایان

سر سفره ... (:

سلام قشنگم سفر با وجود تو حسابی بهمون خوش گذشت ... خوشحالم که اذیت نشدی جز در موارد خاص که اونم طبیعی بود .... عزیزمییییییییی امروز میخوای از پیشمون بری و من دیشب دلم نمی خواست بوسه خداحافظی رو بر گونه های نازت بزنم ... امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی راستی به خاطر سفر به پیشنهاد من و عمو جلال ... مامانی غذا واست شروع نکرد... اما دیروز اولین قاشق فرنی رو خوردی و مامانی میگفت کلی با ذوق میخوردی .......... فدات بشم نوش جونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت در پناه خدای مهربون سفر بی خطری رو داشته باشی ...
28 بهمن 1392

قشنگ من 6 ماهگیت مبارککککککککک

  سلام خاله جونم این روزا پیش مون هستین و من حسابی از دیدنِ تو و فرناز  شادم ... 6 امین ماه تولدت هم سپری شد و فصل جدیدی از رشد و بالندگی تو  شروع میشه  دندون ... غلت زدن ... و ..... سالم و شاد زندگی کن همیشه عزیزم    ...
15 بهمن 1392

خدایااااااااا شکرتتتتتتت

و قتی خنده بر لبهای تو حک میشه ... وقتی از دور با صدای  رایان خاله خوشگل خاله صدات میکنم و تو غرق شادی میشی ... اون لحظه ها زیباترین لحظه های زندگی ام میشه .... بیش از پیش خدای مهربونم رو شاکرم که من رو لایق خاله شدن دونسته ....  آرزومند لحظه لحظه شادی و سربلندی تو ....                                                                  دوستدار تو :       خاله ملیحه                     ...
12 بهمن 1392

به بهانه 150 روزگی......

وای ناز پسر من چند روز پیش 5 ماهش تموم شد خیلی زود میگذره انگار همین دیروز به دنیا اومد  رایان جون الان من و باباییشو خیلی خوب میشناسه  یه کمی می تونه بشینه و سعی می کنه سر پا وایسته یه ماه دیگه غذا خور می شه  موقع خواب باید حتما آواز بخونه  تا کم کم خوابش ببره  همیشه پسر گلم می خنده  همیشه خندون باشی مامانی 150 روزگیت مبارک راستی این بابای رایان طاقت نیاورد و اخرش موهای رایانو کوتاه کرد ...
17 دی 1392

150 امین روز تولدت مبارکککک

سلام خاله جونم یک شنبه 10/15 وارد پنجمین ماه تولدت شدی ....... به سرعت گذشت و من عاشقانه دوستت دارم 150 روز از لحظه تولدتتتتتتت بیصبرانه منتظر دیدارت هستم خاله نوشت : دو روز بود که نی نی وبلاگ مشغول آپدیت سایت بود و تعطیل و من نتونستم اون روز واست آپ کنم ...
17 دی 1392

لباس زمستونی

این لباس زمستونیا اینقدر دست و پا گیرن که بچه نمی تونه تکون بخوره  طفلی رایانم تو این لباسا نمی تونست جا بجا بشه  ...
11 دی 1392

رایان وشیشه

با توجه به اینکه من  مجبورم چند ماه دیگه برم  سر کار تصمیم گرفتیم رایانو به شیشه خوردن عادت بدیم اینم اولین شیشه خوردن جدی رایانه قربونش برم نصفشو ریخت زمین ...
4 دی 1392